مدیریت عاشقانه

ساخت وبلاگ
سلامیکی از دوستام همیشه در مورد مرگ صحبت می کرد و یه خورده استرس داشت اگه بمیرم چی میشه و ...چند بار ازم سوال کردمنم با عقل خودم و سطح سواد خودم اینجوری بهش جواب دادم نمیدونم چقدر درسته و چقدر کمکش کردبهش گفتمرو چیزهایی که دستت نیست اصلا تمرکز نکن هشت میلیارد ادم جمع بشن نه میتونن مرگت رو جلو بندازن نه عقببجاش به چیزایی که دستته و میتونی کاری کنی تمرکز کنیه فرزند خوب برای پدر و مادرت باشیه برادر برای برادر و خواهرات باشیه دوست خوب برای دوستاتیه شهروند خوب برای جامعهو هر کاری که حس میکنی خوبه و شادت میکنه رو انجام بدههر تفریح و لذتی که حس می کنی خوبه و درستهبجای اون فکرا این کارها رو انجام بدهکاری بکن که فردا حسرتشو نخوری و بگی کاش این کار رو می کردمدنیا یه سفر کوتاهه و زودگذره تا چشم به هم بزنی عمر تمام شده و رفته اصلا ارزش غصه نداره یه لحظه فکر کن به نبودنت چیزی که هر ان میتونه اتفاق بیافتهمرد زندانی می خندیدشاید به زندانی بودن خویششاید هم به آزاد بودن ما..راستی!زندان کدام سوی میله هاست؟چگواراوقتی حکمتهای زندگی رو نمیدونیم مثل داستان موسی ع و حضرت خضرپروردگارا ما رو حروم نکن.حروم مسیرهای اشتباه، موقعیت‌های اشتباه، فکرهای اشتباه، گزاره‌‌های اشتباه، آدم‌های اشتباه…مردی درحال مرگ بود، وقتیکه متوجه مرگش شد خدا را با جعبه ای در دست دید،خدا: وقت رفتنهمرد: به این زودی؟ من نقشه های زیادی داشتمخدا: متاسفم، ولی وقت رفتنهمرد: درجعبه ات چی دارید؟خدا: متعلقات تو رامرد: متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من؛لباسهام، پولهایم و ....خدا: آنها دیگر مال تو نیستند آنها متعلق به زمین هستندمرد: خاطراتم چی؟خدا: آنها متعلق به زمان هستندمرد: خانواده و دوستانم؟خدا: نه، آنها موقتی بودندمرد: زن و بچه هایم؟خدا مدیریت عاشقانه ...
ما را در سایت مدیریت عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mitahaa بازدید : 76 تاريخ : سه شنبه 11 بهمن 1401 ساعت: 13:29

سلامدقیقا ده سال پیش چنین روزی دهم بهمن 1391 تصمیم گرفتم که یه وبلاگ درست کنماون موقع ها هنور تلگرام و اینستا یا نبودن یا اگه بودن تو بورس نبودنوبلاگ بیشتر متقاضی داشتخب با اینکه در شبکه های مجازی دیگه هم هستم ولی وبلاگ رو دوست دارمیه داستانی بود یه مغازه دار صاحب چند کارخانه شده بود ولی مغازه خودشو حفظ کردو هفته ای یه روز میومد در مغازه گفت می خوام یادم باشه از کجا به کجا رسیدمو حرف اخر اینکه 27 سال پیش 7 بهمن هم شروع درس من در کاشان هستروزهای اتوبوس های قدیم، دانشگاه شهر دور، خوابگاه، خونه دانشجویی، غذای رستوران،دوستهایی که بیشترشونو نمیدونم کجان چکار میکنن،از تبریز از مشهد از اصفهان از همدان از اسفراین از قم از شیراز و ... چقدر دلم می خواد ببینمشوناستاد عزیزم مهندس مروجی، مهندس پیوسته، مهندس طرفدارکه از دستم ذله شده بودن اینقدر ازشون سوال می کردممی گفتن تو چقدر علاقه داری و من ته دلم که میدونستم علاقه ندارم (فاجعه نظام اموزشی)کارگاه ماشین ابزار، کارگاه ریخته گری،صدای بلندگوی خوابگاه وقتی که تلفن می زد : اقای سعیدی نژاد تلفنپرسنل سرو صبحانه که اسمشو یادم نیست ولی بچه ها چاملی صداش می زدنموهام که معنی حسرت رو در دل خیلیها زنده کرد (به گفته دیگران)انصراف از دانشگاه که خیلی زود پشیمون شدم و برگشتمو (ام یو) که روزگار نذاشت برامدلتنگی هام و دوری از شهر و خانواده و ...ترم چهار که خونه اجاره ای داشتیم م یه ضبط بود که یه ذره نوار رو تندتر می خوندیادمه صدای هایده که نازک (زیر) بود نازک ترش کرد هنوز طنینش تو گوشمه . (موزیک که امشب شب عیده)گلهای غربت اخر هفته های تنها چون بیشترشون اصفهانی بودن می رفتن و من تنها می موندمیه شب ساعت دو نصفه شب دیدم در صدا کرد مختار( دوست شهرکردی من) خواب مدیریت عاشقانه ...
ما را در سایت مدیریت عاشقانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mitahaa بازدید : 78 تاريخ : سه شنبه 11 بهمن 1401 ساعت: 13:29